وسط تصحیح برگه ها یاد یه چیزی افتادم.

توی اون دانشگاه لعنتی چند روز بودن که به سختی حتی نفسم بالا میومد.

این اصلا به معنی ناشکری نیس فقط یادم افتاده و میخوام اینجا تعریفش کنم تا تخیله روحی و روانی بشم.

یکیش اون روزی بود که میم من رو کنار ایستگاه های اتوبوس دید و بدو بدو گفت میخواد بره و من خیلی بهم برخورد چون اون موقعیت رو من براش جور کرده بودم و داشت میشد و من اون روزا این چیزا برام وحشتناک مهم بود. الانم هست ولی نه به تلخی اون موقع. خیلی ناراحت شدم و وقتی سوار اتوبوس شدم از غصه زنگ زدم به مارکو و جریان رو بهش گفتم و اونم دپ شد و منم اروم نشدم. دیگه یادم نیس که چطور اون شب رو صبح کردم و اتفاقا چندین ماه بعد خبر رسید که اون اتفاق نیفتاده براش و بهم زنگ زدم و رفتم پیشش و کلی دروغ تحویلم داد و سر آخر هم بهم گفت که حلالم کن!

از اون بدتر روزی بود که تو نمازخونه نشسته بودم و نمازم رو خوندم و نون اومد پشت سر و اون چیزی که من دوس نداشتم هرگز ببینم رو با یه تبختر و غروری نشونم داد و من تو خودم فرو ریختم و حتی بعدا که پشت در اتاق استادم بودم از جلوم با یه سبکبالی رد شد و من بازم توی خودم ریختم و خیلی خیلی دلم شکست و بازم نمیدونم چطور اون شب ها صبح شد. 

روزای حال خراب کن وحشتناک من زیاد داشتم اون روزا

خدایا دیگه اون روزا رو برام نیار



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها