خدایا به خودت سپردم. داشته هام رو در پناه خودت حفظ کن.



برام جالبه که هنوزم یه سری اینجا رو میخونن

دقیق یادم نمیاد اخرین باری که اینجا رو اپدیت کردم کی بود؟! فکر کنم سر جریان مریضی "مارکو " بود. خیلی از خدا سپاسگذارم که اون جریان ختم به خیر سد اما از دست خودم ناراحتم. همیشه وقتی موقع تغییر فصل میشه من دلم شور میزنه. یه مدل هیجان شیرین و ترس. مخصوصا اگه از زمستون به بهار باشه.

دم غروب پاشدم به یاد ایام قدیم شال و کلاه کردم و رفتم مسجد محلمون. تازه بعد یهخورده پیاده روی بوی عید رو حس کردم. همون موقع یه غمی اومد روی دلم. بازم یه ترس از کارای نکرده از ارزوهای دست نیافته از رویاهایی که.

از روزهای اینده.

روی این رو ندارم که از خدا بخوام کمکم کنه. اینقدر که براش بنده خوبی نبودم ازش خجالت میکشم ولی میدونم که هنوزم دوسم داره چون خودم خیلی دوسش دارم و ممنونشم.

بازم شکر خدا ولی الان میفهمم اون چیزی که براش به اصطلاح له له میزدم اون چیزی نبود که انتظارش رو داشتم البته بازم خدا رو شکر میکنم خیلی زیاد ولی اصلا شرایط فعلی راضی کننده نیس. باید بیشتر تلاش کنم باید بدوم حس میکنم دیگه اخرین فرصتمه.

ای خدااااااااااا کمکم کن.


خدایا 

خودم و خانوادم رو به تو می سپرم

پناهم فقط تویی

نیازمندتر و ناتوان تر از اونی هستم که بتونم در برابر این حجم از استرس مقاومت کنم. خدایا خودت کمکم کن ای ارحم الراحمین.

خدایا خانوادم رو در پناه خودت برام حفط کن.

خدایا دارایی هام رو حفظ کن.

خدایا 

بهش صبر بده و یه ادم خوب سر راهش بذار

ای خدا

غروب های جمعه خیلی دلگیره


خدای مهربونم سلام

تو تنها دوست و تکیه گاه منی

منو در پناه خود از بدی ها حفظ کن و بهم سلامتی کام جسم و روح بده 

خدایا میدونم همه ی رو میدونم 

تو مهربون تر از اینی که که منو .

البته اینا هیچ کدوم دلیل و توجیه نمیشن

ولی من تو رو تنها کسم میبینم توی این دنیا و این زندگی 

شکرت به خاطر همه نعمتهات

تنهام نذار که به وجودت بی نهایت نیازمند

خدای دوست داشتنی و مهربونم 

تا وقتی که تو هستی دلم قرصه 

تنهام نذار و کمکم کن 

مرسی از وجودت و کمک هات و همه چی


خدای مهربونم

ادمای دور و برم ناامیدم میکنن بهم میگن ممکن نیس یا به جای راه چاه نشونم میدن 

خدای مهربونم

بنده هات به جای امید دادن میگن که نمیشه یا داره فلان اتفاق می افته یا دیره یا هر چی

اونا یادشون رفته که تو از بدترین مهلکه ها بنده هات رو نجات میدی یادشون رفته که وقتی دستشون رو میگیری که از همه جا ناامیدن وقتی به دادشون میرسی که فریادرسی جز تو برای خودشون نمیبینن وقتی که از شدت غم زار میزنن و تو زو صدا میزنن

خدای مهربونم 

دستم رو بگیر

راه سخت و ترسناکی جلوی پامه

میدونم که باید تلاش کنم باید زحمت بکشم ولی تنها کمک من تو هستی

من به جز تو هیییییچ کسی رو ندارم هیچ کس

خدایا نذار که ابروم بره نذار که این همه تلاش بی فایده بشه و هدر بره نذار که ارزو هام برام بشن حسرن

خدای مهربونم

تو بهترین دوستمی

بهترین برام برام بمون

خطاهامو ببخش و هوامو داشته باش

ممنونتم به اندازه بزرگی خودت

همین


از یک طرف دلم برای مارکو و هربان میسوزه از طرف دیگه میدونم که بعضی کاراشون اشتباهه و این که به من اسب میزنه و زده بعضی از این کارا. 

برا یانجام دادن نذرها نگرانم. میترسم از پسشون بر نیام و از طرف دیگه نگرانی های یکه مارکو بهم وارد میکنه کل زندگیم رو مختل میکنه. 

خدایا منو از این جاده پر پیچ و خم و سخت بامت به مقصد برسون

الهی آمین


خدای مهربونم 

مرسی که تو اون روزای سخت تنهام نذاشتی

خودت میدونی که چقدر دلم آشوبه چقدر تنهام و چقدر میترسم و اضطراب دارم

تو پناهم باش

تو دستم باش چشمم باش مغزم باش زبانم باش قلبم باش فکرم باش

خدای مهربونم چشم امیدوم فقط و فقط و فقط خودت هستی و لاغیر


وسط تصحیح برگه ها یاد یه چیزی افتادم.

توی اون دانشگاه لعنتی چند روز بودن که به سختی حتی نفسم بالا میومد.

این اصلا به معنی ناشکری نیس فقط یادم افتاده و میخوام اینجا تعریفش کنم تا تخیله روحی و روانی بشم.

یکیش اون روزی بود که میم من رو کنار ایستگاه های اتوبوس دید و بدو بدو گفت میخواد بره و من خیلی بهم برخورد چون اون موقعیت رو من براش جور کرده بودم و داشت میشد و من اون روزا این چیزا برام وحشتناک مهم بود. الانم هست ولی نه به تلخی اون موقع. خیلی ناراحت شدم و وقتی سوار اتوبوس شدم از غصه زنگ زدم به مارکو و جریان رو بهش گفتم و اونم دپ شد و منم اروم نشدم. دیگه یادم نیس که چطور اون شب رو صبح کردم و اتفاقا چندین ماه بعد خبر رسید که اون اتفاق نیفتاده براش و بهم زنگ زدم و رفتم پیشش و کلی دروغ تحویلم داد و سر آخر هم بهم گفت که حلالم کن!

از اون بدتر روزی بود که تو نمازخونه نشسته بودم و نمازم رو خوندم و نون اومد پشت سر و اون چیزی که من دوس نداشتم هرگز ببینم رو با یه تبختر و غروری نشونم داد و من تو خودم فرو ریختم و حتی بعدا که پشت در اتاق استادم بودم از جلوم با یه سبکبالی رد شد و من بازم توی خودم ریختم و خیلی خیلی دلم شکست و بازم نمیدونم چطور اون شب ها صبح شد. 

روزای حال خراب کن وحشتناک من زیاد داشتم اون روزا

خدایا دیگه اون روزا رو برام نیار



یکی از بزرگترین اشتباهاتی که توی این دوره سه ساله کردم این بود که از همون اول خودم رو انگار قبول نداشتم. حس میکردم دکتر که من رو پذیرفته بهم لطف کرده و من لایقش نبودم و شانس اوردم یا اثرات دعاهای مارکو بوده و از این قبیل داستانا. یه بخش دیگه اش هم اشتباهات ناشی از ناامیدی و بی انگیزگی و از اون مهمتر وارد شدن به یه سری حواشی اونم دقیقا زمانی که همه داشتن تلاش میکردن و نتیجه اش این شد که ازم جلو زدن و من موندم و .

بگذریم

دقیقا همین بلا رو دوباره دارم سر خودم میارم. این ترس و عدم اعتماد به نفس لعنتی میترسم که خدای نکرده کار دستم بده و اصلا حواسم نیست که اینجا کسی از نقطه ضعف من خبر نداره و قرار هم نیس اون نقطه ضعف خللی توی اصل قضیه وارد کنه مگر این که خودم حماقت کنم و اجازه بدم این نقطه ضعف برام تصمیم بگیره.


حالم از همشون به هم میخوره

کصافطای اشغال که فقط به فکر منافع خودشون هستن. حالم داره به هم میخوره. ای کاش یه راه گریزی داشتم که میتونستم بیام بیرون از اون خوابگاه خراب شده. تمام عمر حرص خوردم و استرس کشیدم که بعدش برم اونجا و اونطوری زندگی کنم؟؟؟ روی برگشت ندارم. از مارکو و مهربان خجالت میکشم و از طرفی میترسم اونجا هم به درد نخور باشه و الا همین فردا تمومش میکردم. 

حالا صبر کن روز قرارداد بهشون نشون میدم. عوضیا


تنگی نفس دارم از بچگی 

ولی هیچ وقت دکتر نرفتم جدیدا داره اذیتم میکنه 

اردیبهشت ۹۶ بود که این قضیه رو کردم برا خودم هدف. قبلت هم حیلی به فکرش بودم ولی نمیدون چرا این همه سال رو به فنا دادم. شاید چون فکر میکردم از راه دیگه ای میتونه اتفاق بیفته بدون تلاش خودم. و چفدر احمق بودم که همچین فکری میکردم. 

بگذریم

تا تابستونش تموم شد پیگیر یکردم و یه کارایی هم کردم. اون موقع اوج اذیتای "نین" بود. تمرکزم رو از دست دادم. به شدت ناامید شدم و همین شد که از تکاپو افتادم. البته تا پاییز هم همچین بگی نگی یه کارایی میکردم ولی بعد از اون دوتا جواب رد ناامید کننده دیگه بیخیالش شدم و به کل گذاشتم واسه سال بعد! سال بعدش هم تیرماه که دفاع کردم فهمیدم امسال هم نمیشه و بازم باید بندازم عقب. فکر میکردم یک سال وقت دارم ولی الان میبینم فقط ۶ ماه ازش مونده!!!

بقیش رو بعدا میگم


خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم 

بعد از مدتها اومدم یه بخشی از ارشوم رو خوندم 

خدا 

چقدر دلم برات تنگ شده. دلم کربلا میخواد. دلم میخواد منم همسفر بشم با مارکو و مهربان. خدایا دلم اشوبه. ارومم کن.

یا امام حسین به تو سپردمشون. یا امام حسین به حق رقیه ات. یا امام حسین تو که پناه بی پناها هستی تو که همه کس بی کسا هستی. خودت به فریادم برس. خودت واسطه بشو پیش خدا. خدایا عزیزانم رو در پناه خودت سالم و سلامت حفظ کن و هر چی شر و بدی و بلا و گرفتاری و مریضی هست رو ازشون دور کن. 

خدایا به حق امام حسین و به حق گلوی بریده طفل شش ماهه اش و به حق دو دست بریده ابوالفضل (ع) و به حق دختر سه ساله اش و خواهرش زینب کبری قسمت میده خانوادم و در پناه خودت سالم و سلامت حفظ کن.

ای خدای مهربون دستم به دامنت.

میشه خواهش کنم هر کس این متن رو میخونه یک صلوات بفرسته به نیت سلامتی و ظهور امام زمان؟؟؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها